عاغا هیچ عنوانی به ذهنم نمیاد :دی
+دیروز با ابجی حرف میزدم. همیشه حرفاش ارامش بخشه ولی بعضی وقتا هیچ حرفی ارومم نمیکنه مثله این یه سالی که گذشت و هیچی ارومم نکرد و اخر سر بخاطر همین نبود ارامش و استرس زیاد همه ی زحمت هامو هدر دادم. ابجی میگفت بیخیال کنکور بشم. میگفت به درک که امسال قبول نمیشی بازم میخونی و سال بعد تهران قبول میشی. اما من ناراحتم. خیلی ناراحتم. یه سالی که برام گذشت مثل زهرمار بود.همش استرس داشتم. همش خواب های بد میدیدم. انگار هنوز هم قبول نکردم که یه سالی که گذشت دیگه باد هوا شد. ولی باید قبول کنم. باید با واقعیت کنار بیام. باید خودمو با شرایط وفق بدم. من مجبورم قوی باشم. دایناسور میگه چه اشکالی داره برو دانشگاه ازاد. اما این حق من نیست. من ازمونای سنجشم زیر 500 بود. چطور میتونم برم دانشگاه ازاد؟ چطور میتونم یه خط قرمز رو اونهمه ارزوهای رنگارنگ بکشم؟ چطور میتونم حرف مردمو تحمل کنم؟ احساس میکنم خیلی ضعیف شدم. احساس میکنم دیگه نمیتونم بگم: بی یورسلف!. احساس میکنم همیشه شعار میدادم. دایناسور میگه همه دانشگاه های ایران بده برو بخون تموم شه. اما من میخام 10 سال دیگه با دایناسور همسایه باشم نه اینکه بشینم خونه و لباسای شوهرمو اتو کنم!من میخوام از اینجا برم...
+تصمیم گرفتم برم کلاسای تئاتر. اما نمیدونم کجا:/ اگه کسی میشناسه وشرایطشو میدونه لطفا بهم بگه:) البته تو تبریز :)
+امروز خیلی قرلی لباس پوشیدم. موهای کوتاه سبزمو بافتم و متفاوت ارایش کردم. حتی دستبندای خفنمو هم دستم نکردم! شاید نیاز دارم یکم تغییر کنم!
همین :)
- ۹۶/۰۵/۰۹