عوضی هایی که تمامی ندارند!
ساعت 9 شب بود. داشتم از کلاس زبان برمیگشتم. تو تاریکی پیاده روهای دامپزشکی درحالیکه دستام یخ زده بودن میرفتم. پسرجوون 24-25 ساله ای با ته ریش و کت چرم دقیقا بغلم بود. یه ان یاد حرفای استادم افتادم خودمو کشیدم سمت خیابون و سرعتمو بردم بالا. ترسیدم. پسره وقتی فهمید ترسیدم سریع رفت اونطرف پیاده رو و با سرعت راهشو ادامه داد. خیالم راحت شد. فکر کردم اصلا ادم نباید به هرکسی شک داشته باشه. همینطوری داشتم میرفتم. فقط خودم بودم. داشتم سایه م رو که جلوی پام افتاده بودو نگاه میکردم. سرمو بردم بالا تا ببینم کجام. نزدیک رجایی بودم. سرمو اوردم پایین تا با سایه م سرگرم بشم. دیدم یه سایه ی دیگه دقبقا پشت منه. ترسیدم. هیچ صدای پایی نبود. بیشتر ترسیدم. تا خواستم تندتر برم دستش رفت زیر شلوارم. احساس کردم همه ی دنیا رو سرم خراب شد. جیغ کشیدم و دویدم سمت خیابون.ماشینایی که داشتن میومدن بوق زدن و فحش دادن. پسرجوونی که قبلا ازش ترسیده بودم بدو بدو برگشت. چند بار پرسید چی شد؟چیکارت کرد؟ ولی توان جواب دادن نداشتم. نزدیک خونمون بود. همه منو میشناختن. حداقل از رو رنگ موهام میشناختن. خجالت کشیدم. هیچکس نبود. بازم خجالت کشیدم. گفتم خوب شد که کسی نبود. وگرنه من مقصر میشدم. گفتم خوب شد که کسی نبود. وگرنه پشت سرم حرف در میاوردن. سریع خودمو مرتب کردم و برگشتم پیاده رو. راهمو ادامه دادم و سکوت کردم.
- ۹۶/۰۷/۲۴