از این پستای طولانی!
این مدتی رو که نبودم اتفاقای زیادی افتاده... از نبود اینترنت نگم که واقعا عذاب علیم بود!
+رفتیم مسافرت... بابای من زیاد اهل مسافرت نیست چون کار خودش همش رفتن اینور و اونوره برا همین بیشتر دوس داره تو خونه بمونه. برعکس من و ابحی و مامان و داداش عاشق مسافرتیم! البته داداشم که دیگه با ما نمیاد با دوستاش میره و من واقعا بهش حسودی میکنم که خودش کار میکنه و راحت میتونه برا خودش تصمیم بگیره. البته بیشتر بهش افتخار میکنم چون زندگیش به زندگیه دوست داشتنیه من نزدیکه:) داشتم میگفتم، رفتیم مسافرت بندرعباس و قشم! هوا فوق العاده عالی بود. انگار تابستون بود! کلیم خرید کردیم. عاشق ساحلم ولی خیلی از دریا میترسم. این مسافرت تنها نکته ی مهمی که داشت این بود که فهمیدم بابام خیلی زحمت میکشه. واقعا زحمت میکشه و باید تجربه کرد تا فهمید!
+کلاسای زبانم تموم شد. معلمم شفاهیمو کم داده. خیلی دوست داشتنیه. اصلا نمیتونم برم بهش بگم چرا کم دادی. یه حس خیلی نزدیکی نسبت بهش داشتم. فکر کنم چون عقایدمون بهم نزدیک بود. شاید چون زیاد کتاب میخوند. شاید چون اصلا سعی نمیکرد لهجه شو عوض کنه! خیلی سعی کرد سرکلاس منو به حرف بکشونه ولی موفق نشد.من ادم اجتماعی ای نیستم ولی در اون حد هم ساکت نیستم که نتونم چیزی بگم. بیشتر وقتا حوصله ی بحث کردن نداشتم چون ادمی بود که بحث میکرد! به هرحال تجربه ی یه حس متفاوت رو بهم داد و ازش ممنونم:)
نمیدونم چرا بقیه ی بچه ها مخصوصا دخترا انقد ازش بدشون میومد! به نظر من ادمی که پوشش ساده ای داره، هیچ عطری نمیزنه، ساده صحبت میکنه و بیبی فیسه کلا نشونه های یه ادم ساده و صادقه!
ترم جدیدم شروع شده. معلممون یه خانوم سی و خورده ای سالس. بچه ها میکن خیلی سخت گیره. به نظرم خیلی خوب صحبت میکنه. صداش خیلی خیلی خوبه.
یکی از پسرا فیل شده و این ترم با ما همکلاسه. سال سوم دبیرستانه ولی انقد چذابه که فقط میشه گفت فتبارک ا... احسن الخالقین! همش فک میکنم این 27 سالش بشه چی میشه!
+کلاسای نقاشیم تموم شدن. میخواستم برم ثبت نام کنم ولی 250 تومن نداشتم برا همین هم منی که بیشتر از یک ساله همش استادمو میبینم الان دلم براش واقعا تنگ شده. شاید هفته ی دیگه برم ثبت نام کنم:)
+اکانت توییتر باز کردم. توییتر متفاوت تره. دلیلش هم اینه که هرچیزی که به ذهنم میاد رو فوری مینویسم. ولی اصلا جای وبلاگ رو نمیده. وبلاگم اینه ی خودمه ودوست ندارم هیچ اشنایی منو تو این اینه ببینه.
+دایناسور همش مشغول درس خوندنه. اگه اون موفق بشه از خوشحالی گریه میکنم.
+از اینکه انقد دانشگاه رفتنم طول کشیده دیگه عصبانی نیستم. باهاش کنار اومدم. ولی همش دلم میخواد سیگار بکشم درحالیکه تاحالا نکشیدم:/
+کلی کتاب و نمایشنامه خوندم! کالیگولا(کامو)، باغ وحش(البی)، مسخ،هنرمند گرسنگی،لانه(کافکا)، بار هستی(کوندرا). همینارو خوندم. هم غصه میخورم که اینهمه کتاب خوب هست و من تاحالا نخوندمشون.
+راستی امروز تولدمه. 19 ساله شدم. اصلا دوس ندارم بزرگ بشم. 18 سالگیم پر بود از استرس کنکور. هنوز هم وقتی به اونروزا فکر میکنم گریم میگیره. 19 ساله شدم و دوس دارم امسال عاشق بشم. البته نه اینکه همیشگی باشه، چون عشقی که تو 19 سالگی اتفاق میفته عشق خام و نپخته س، نمیدونی بخاطر عقل نداشتته یا بخاطر هورمون های فعالت! به هرحال این چیزیه که از 19 سالگیم انتظار دارم. دوست داشتنی که با لب های گره شدمون شروع بشه و با عصبانیت تموم بشه!
+دیدین بلیطای کنسرت اولافور چی شد؟ همشو فوری فروختن. تا ابجی زنگ بزنه از بابا اجازه بگیره تموم شد:/ ولی خوشبختانه تمدیدش کردن و امیدوارم منو ابجی هم بتونیم بلیط بگیریم. اگه بشه اولین تجربه ی جدید 19 سالگیم میشه تنهایی باابجی سفر کردن:) امیدوارم بشه!
+نظراتتونو خوندم ولی الان خیلی خوابم میاد تو اولین فرصت همشونو جواب میدم. مرسی که وقتی نبودم هم گاهی اینجا سر زدین:*
- ۹۶/۰۹/۱۴