من خونوادمو دوست دارم
شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۴۶ ب.ظ
روزهای به شدت سختی رو دارم میگذرونم. هرروز تو خونمون یه دعوای درست و حسابی هست. ابجی شدیدا افسرده شده. وقتی میخواد حرف بزنه فقط اشک میریزه. داداش خوشبخت ترینه. اون بسریه که کار داره. بول داره. سالی چندبار مسافرت خارج ار کشور میره و کل دغدغه ش اینه که مو نداره. ابجی هرروز کوچیک تر و کوچیک تر میشه. موهاش سفید شدن. و فقط 28 سال داره. مامان تو بدترین حالته. الکی عصبانی میشه و شروع کرده به قرص خوردن. بابا...بابا فقط کار میکنه..فقط کار میکنه..فقط کار میکنه...بابا هیچوقت تو زندگیش خوش نگذروند.اون همیشه مجبور بود کار کنه. بعضی وقتا فکر میکنم که خودمو بکشم تا اینا به خودشون بیان. ولی میترسم مامانم ار غصه دقکنه. میترسم ابجی تنهاتر بشه. میترسم داداش هم دیگه نتونه خوشحال باشه.
- ۹۶/۱۰/۰۹