ماجراهای دیرین دیرین:/
دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ب.ظ
نمیدونم چجوری شروع کنم. همون پسری که تو کلاسمون بود (میم) و میگفتم خیلی جذابه ولی سنش کمه بهم پیشنهاد دوستی داد. نمیدونستم قبول کنم یا رد کنم. بخاطر سنش دودل بودم. ولی ابجی گفت قبول کن و بیشتر تجربه کن. قبول کردم. ولی غلط کردم:/ من و اون هیچوقت هیچ حرفی نداریم که بهم بزنیم. دوتا دنیای متفاوت داریم. هیچ نقطه ی اشتراکی نداریم که دربارش حرف بزنیم. از طرفی اصرار داره که بامن باشه. گویا از سه ماه پیش رو من کراش داشته ولی نمیتونسته بگه. اصلا رابطه ای نیست که خوشم بیاد. دیشب بهش گفتم که من نمیتونم باهاش باشم و خیلی ناراحت شد. بخاطر اینکه سنش کمه حس ترحم دارم بهش. تو این مدت با ح که قبلا بهم پیشنهاد داده بود و من رد کرده بودم بیشتر حرف زدیم. احساس میکنم همه ی اون چیزی رو که من میخوام داره بجز قیافه! کوچکترین جذابیتی برام نداره ولی میتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و مطمعن باشم که درکم میکنه. به هرحال بازم نمیتونم قبولش کنم. دایناسور میگه قیافه خیلی مهمه اصلا بیخیالش نشو. نمیدونم اگه دایناسور نبود من با کی انقد مشورت میکردم:))) میگفتم. برخلاف ح که اصلا برام جذابیتی نداره میم برام خدایه سخسی بودنه! خیلی خیلی جذابه! ولی خب نمیتونم. ابجی میگه هیچوقت نمیتونی هردوتا اپشن رو باهم داشته باشی. باید یکیش برات بی اهمیت تر باشه ولی همین موقع من یاد کراشم میافتم که اونهمه کتاب خونده و اگه بخوایم حرف بزنیم همش ور ور میگیم و قیافش که اصلا جذاب نیست ولی انقدر بیبی فیس و کیوته که میتونم 24 ساعت بهش خیره بشم و لبخند بزنم:) ولی کراشم اصلا منو نمیبینه و دوست دختر داره!
- ۹۶/۱۰/۱۸