همینجورى نوشت!
+کاراى دانشگاهم به شدت زیاده ولى من عاشقشونم. استادامون همه جوونن ولى اونارو هم دوست دارم! مخصوصا استاد طراحیمون که به شدت جذاب و سکسى هست! اگه بدونین ساختموناى دانشگاهمون چقدر خوشگله همتون میاین میمونین اونجا. دخترى که دوسش داشتم خیلى اروم و مهربونه. یه دوستى پیدا کردم که عاشقشم و از اینکه ١٩سال بدون اون زندگى کردم ناراحتم!به قول خودش ضریب خطاش صفر بود! ولى این یکى دوستمو دوس ندارم:( دختر خوبیه ولى اصلا با من جور نیست و چون من خجالتى و ارومم نمى تونم بهش بگم که از کاراش ناراحت میشم!
+چند روز پیش با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم که بریم بیرون ولى من اصلا نمى خواستم برم اما همون دوستم باهام قهر کرد و من محبور شدم برم تا ناراحت نشه:( کلى استرس داشتم از اینکه قرار بود توى جمع قرار بگیرم و درنهایت قرص خوردم و رفتم. همون دوستم که اصرار داشت برم کلا منو تنها گذاشت و اصلا باهام حرف هم نمیزد! با دوتا از پسرا اشنا شدم که بنظر خوب میومدن! یکیشون ریاضیش2٠شده بود:/ اون یکى ناااااااز بود خیلىىى، خیلیم خسته بود مث من، راه رفتن و حرف زدنش خیلى شبیه من بود براهمین خوشم میومد ازش:)اونم عکاسى میکرد. درکل اگه رفتاراى دوستمو درنظر نگیریم روز خوبى بود ولى ارزش اون همه استرس رو نداشت!
+با دانشگاه رفتن یه چیزى کاملا برام واضح شد که من اصلا اجتماعى نیستم و وقتى تو جمع قرار میگیرم استرس دارم و حتى صدا و دستام میلرزن ولى باید خودمو درست کنم!
*اینو چندروز پیش نوشته بودم ولى امروز پستش کردم:)
- ۹۶/۱۲/۰۹