ماه نازم
همش میخوام بنویسم و به همه بگم که چقدر خوب بودى و چقدر زود رفتى ولى بعدش با خودم میگم"خب بفهمن که چى بشه؟ مگه اونا هم کسى رو از دست ندادن؟ مگه فقط تویى که درد نبودن کشیدى؟" بعد یادم میاد که دایناسور هرروز صبح که بیدار میشه نبودنت رو میبینه و هرشب که میخوابه نبودنت رو میشنوه ولى من چى؟ من فقط اون روزایى که گل هاى رز صورتى توى حیاط رو میبینم یادت میافتم. همون گل هایى که با هزارتا امید و ارزو و با کلى ذوق و شوق خریده بودى و میخواستى بزرگ شدنشون رو ببینى ولى اذر ماه همون سال تو یه روز سرد و بارونى تو رفتى. منو دایناسور خیلى گریه کردیم که نرو، التماست میکردیم که نرو، بهت گفتیم که دنیا بدون تو دیگه خوشگل نیست، دیگه رنگى نیست ولى تو روسرى سفیدتو سرت کردى و رفتى. همونروزى که رفتى همه جاى خونه پر از گل شده بود. گل هایى که بخاطر نبودنت برامون فرستاده بودن. گل هایى که موقع خریدنشون بخاطر رفتنت به عالم و ادم فحش ناموس داده بودن. دایناسور از اون گل ها بدش میومد. خواستم یه شاخه ى خوشگلشو خشک کنم و نگه دارم ولى مامان از دستم گرفت و گفت که خاطره هاى بد رو نگه ندار ولى غافل از این بود که من یه کشو پر از وسیله هایى داشتم که تو بهم داده بودى. بعدنا وقتى فهمیدن من یه همچین چیزایى دارم همه میخواستن ببینن ولى من نذاشتم. ازشون محافظت کردم مثل جونم. اونا هیچکدوم دوست نداشتن خودت هم اینو میدونستى، بخاطر همین هم رفتى. رفتى تا عوض شدن نقاب هاى اطرافیانت رو نبینى. ولى نباید میرفتى. باید میموندى و از نو میساختى. ولى تو براى از نو ساختن خیلى خسته بودى. همه ى انرژیتو تموم کرده بودى فقط میخواستى برى و بخوابى. یادته به من میگفتى که من مثل دایناسورم؟ الان شب و روزمون رو باهم میگذرونیم. هفت سال شده که رفتى و هرروز با دایناسور نبودناتو گریه میکنیم. میدونم میبینى. میدونم میشنوى. میدونم احساس میکنى ولى هیچوقت برنمیگردى و این بدترین دونستنا و شنیدنا و احساس کردناست.
- ۹۷/۰۵/۱۴