امید.٤
بعد از سه روز تو شوک بودن بالاخره تونستم گریه کنم. روز سوم باید میرفتم عروسى وقتى برگشتیم ساعت ٤شب بود و نزدیک به یه ساعت تو بغل ابجى گریه کردم. صبح که بیدار شدم هیچکس تو خونه نبود و همه ى بدنم میلرزید. بالاخره ابجى اومد و حال بدمو دید و رفتیم دکتر و یه سرى قرص و امپول که سرماخوردى بدنت عفونت کرده! ولى من که میدونستم بخاطر تو حالم بده فقط رفتم دکتر که برام قرص بنویسه تا همش بخوابم. ٤-٥روز فقط رو تخت بودم و همش بدنم ضعف میکرد و حتى نمیتونستم غذا بخورم. شب که میشد یواشکى قرصاى خواب مامانو برمیداشتم میخوردم تا بتونم بخوابم. ولى فقط دو ساعت میتونستم بخوابم. خیلى سخت بود. خیلى سخته. براش دکلمه ى شعر "برایم بخوان محمد" رو فرستادم و گفتیم که باهم دوست میمونیم. دوستایى که دل همو شکستن! و امکان نداره دوست همدیگه باشن فقط میخواست احساس بهترى داشته باشه. دایناسور هرروز بهم میگه روزاى خوب منتظرتن اینا همشون تموم میشن ولى من فقط گریه میکنم. چون منم یه احمقم! الان حالم بهتره. دلم براش تنگ شده و همش گریه میکنم و به زور تونستم بهش زنگ نزنم ولى بازم بهتر از چند روز قبلم و میدونم که طول میکشه ولى بالاخره تموم میشه.
- ۹۷/۰۶/۰۵