امروز
صب که از خواب بیدار شدم اینستگرم رو چک کردم و تو اولین استورى -که از صفحه ى چت دونفر بود- مال یه پیج فروش اینترنتى که یه دختر عکاس تو کرمان بود و دیدن دو تا واژه ى عکاسى و کرمانى کافى بود تا روزمو خراب کنه! بالاخره از رو تختم بلند شدم و رفتم بیرون. همون لحظه امیرعلى اومد. برام هدیه خریده بود. و من نزدیک بود از خوشحالى جیغ بکشم. همه چى یادم رفت. اهنگ "شرقى غمگین" فریدون فرخزاد رو پلى کردم. تاپمو پوشیدم و خندیدم. با ابجى رفتیم خرید کنیم براى سفر در پیش رو. و تا ساعت٨ همچنان میخریدیم. احساس میکنم استخونام از خستگى قراره بزنن بیرون!
موقع خوردن ناهار مامان زنگ زد و گفت احتمالا مسافرتمون کنسل بشه چون مامانبزرگم مریضه و اگه بستریش کنن نمیتونیم بریم. ناراحت شدم. ابجى هم ناراحت شد. البته که براى مامانبزرگ بیچارم ناراحت شدم. ولى بخاطر مسافرت بیشتر ناراحت بودم! بعد اینکه ناهارمونو خوردیم روبروى پاساژ یه بچه ى کوچولویى بود با یه ترازو کنارش. تو چشام نگاه کرد و گفت "١٠٠تومن". و اون لحظه از خودم بدم اومد. دختر١٩ ساله اى که بخاطر تموم کردن رابطش و ناراحتیه کسخلانه ى بیش از حدش میخواد بره مسافرت و چون امکان داره نتونه بره ناراحته!!! چقدر غماى من پیش چشاى اون بچه حقیر و مزخرف بودن. چقدر دنیا عادلانه نیست.
- ۹۷/۰۶/۰۸