پدر
ما مردم متوسطى هستیم. پول نان و اب را داریم. در خانه هاى معمولیمان زندگى معمولیمان را میکنیم. دل خوش به چیزهاى کوچکى هستیم. مثلا مسافرت با ماشین پدر. مصیبت هاى مسافرت را دوست داریم. خستگى و کثیفى مسافرت زندمان میکند. قبل ترها که پدر کار میکرد وعده هاى غذاییمان را جدا میخوردیم. اما حالا پدر اصرار دارد که سر یک سفره بنشینیم. پدرها در خانه هاى معمولى دیکتاتورهاى خوبى هستند. پدر غذاى شور نمیخورد، ماهم نمیخوریم. پدر همراه شام ترشى را ممنوع کرده، پدر بادمجان دوست دارد، ماهم دوست داریم. پدر رئیس خانه است. هرچیزى که بگوید باید قبول کنیم چرا که قلبش مریض است و ممکن در یکى از همین اعتراضات اعضاى خانواده عصبانى شود و سکته کند ان وقت بیچاره میشویم، چرا که ما ادم هاى وابسته به پدر هستیم. اگر پول ندهد گشنه میمانیم. انوقت دیگر نمیشود گفت که معمولى هستیم. من اما دوست دارم تنها باشم. تنها بخوابم تنها بیدار شوم تنها غذا بخورم و تنها مسافرت کنم. پدر هنوز بمن پول میدهد. برادرم هم گاهى پول میدهد. برادرم فرد مستقلى در زندگیش هست. همیشه او را تحسین میکنم. البته دلیل مستقل بودن الانش بخاطر کاریست که پدر برایش فراهم کرده. اما من حق مستقل بودن ندارم. من درخانه اى زندگى میکنم که همسایه هایم گزارش لحظه اى به پدرم میدهند. من کار ندارم. نمیتوانم تنها مسافرت کنم. من هرماه باید از کسى تقاضاى پول کنم. من عزت نفس ندارم و این چیزى است که پدرم میخواهد. دوست دارد وابسته به او باشم. از اینکه من در قلمروى حکومتش نفس نمیکشم غمگین است. پدر میترسد پیر شود و من از او نگهدارى نکنم. پدر با خریدن من محبتم را میخواهد. پدر پیرمرد دوست داشتنى اى نیست اما من دوستش دارم. و هنوز برده ى اویم.
- ۹۸/۰۹/۰۳
از دیروز خیلی به پدر دیکتاتور (!) خودم فکر میکنم و خوندن این پست یجورایی بهم حس تنها نبودن داد. قشنگ مینویسی