ALALA

dreamer

ALALA

dreamer

بچه هاى ناخواسته حق دوست داشته شدن ندارند.

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

چندروز پیش بود که پاییز امد. از روز اول سرما خوردم. البته انقدرها هم سرد نبود ولى خانه ى من یک زیرزمین است و سردتر از بقیه ى خانه هاست. خانه ى من تفاوتى با زندان ندارد. من در طول روز نور افتاب را حس نمیکنم و صداى هیچ پرنده اى را نمیشنوم. یکبار دامادمان گفت که خانه ات مناسب خودکشى ست. دامادمان بسیار قدبلند و تو دل برو و اردیبهشتى ست! مادرم او را پرستش میکند. البته که خداى مادرم، برادرم است ولى دامادمان هم پیغمبر همان خداست! و هرچه باشد دختر تحصیل کرده و زیبایش را از ترشیدگى نجات داده است و این لطف کمى نیست.

اصلا چرا انقدر درباره ى او حرف زدم؟ چون بسیار ادم شوخى هست و کوچکترین اثرى از افسردگى در او پیدا نیست. اگر این ادم خانه ام را مناسب خودکشى بداند یعنى واقعا مناسب است. 

تلاش هاى زیادى کردم تا فضاى خانه را عوض کنم. یکى از دیوارهایش را بنفش رنگ کردم و نقاشى هاى موردعلاقه ام را به روى دیوار چسباندم. حتى عکس هایى که امید داده بود را هم چسباندم. درناهایى که امید با کاغذ درست کرده بود را اویزان کردم تا روح بگیرد این خانه ى مرده. اما هیچ اثرى نداشت.

خلاصه. سرماخوردم. و لوله ى بخارى انقد دراز است که خودم از درست نصب کردنش ترسیدم و خاک بر سرم. به خانه مان رفتم و با هزاران خواهش از مادرم خواستم تا به برادرم بگوید بخارى خانه ام را نصب کند. اما برادرم خسته بود و نیامد. البته من از او ناراحت نیستم ولى از مادرم چرا. رابطه ى این دو به حدى خوب است که اگر یکى به دیگرى بگوید "بمیر"، دیگرى میمیرد. و همان شب برادرم از مادرم پرسید که اگر واجب است بیاید و نصبش کند اما مادرم او را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت که خسته است و من که دیگر سرما خورده ام پس مهم نیست. سه شب گذشت و خاک بر سر من که انقدر وابسته ام. الان حالم بد است. از دیشب سردرد دارم. و حالت تهوع امانم را بریده. انقدر فین کرده ام که دماغم زخمى شده. و لب هایم از خشکى ترک برداشته اند. باز هم به خانه رفتم و این بار پدر با دیدن وضع بدم تصمیم گرفت خودش بیاید و بخارى را نصب کند. مادرم چاى درست کرد و استکان ها را شست و پدر نصبش کرد. اه که این دو مناسب هم نیستند و نمیدانم چرا طلاق نگرفته اند(میدانم ولى حوصله ى توضیح دادنش را ندارم) شروع کردند به بحث کردن و اخر سر پدرم گفت که از بین بچه هایش خواهرم را بیشتر از ما دوست دارد.

سکوت کردم. میدانستم که هرحرفى بزنم در دادگاه پدرم متهم هستم و من حق دوست داشته شدن ندارم. چون جدا از انها زندگى میکنم، واقعیت ها را بهشان میگویم و خ*ایه مالیشان را نمیکنم.

بچه هاى ناخواسته حق دوست داشته شدن ندارند.

  • Alala

مرثیه بس است

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ

امروز به این نتیجه رسیدم که سوگوارى براى از دست رفته ها بس است. زمان زیادیست که منتظرم. منتظر امدن راهى که به روشنایى ختم شود. گشتم نبود، نگرد نیست. هدف هایم را مشخص کردم و مطابق انها برنامه ریزى میکنم. هرچند کوچک. هرچند بى ارزش. دیگر براى از دست دادن تو، تو یا تو غمگین نیستم. البته که من شیفته ى تویى بودم که در ذهنم از تو ساخته بودم. اه که چقدر ذهنم براى خلق تو زیبا و مهربان است. گردبادى که روى صورتت داشتى الهام بخش همه ى کارهایم هست. چرا که زیباترین چیزى بود که در زندگى ام دیده ام. اما دیگر نمیتوانم. باید بایستم و از نو بسازم. دوست داشتنت بسیار سخت بود. و دوست داشتنم بسیار ازاردهنده. حالا دیگر برایم عودهایى مانده اند که بوى تو را میدهند. و سیگارى که طعم لب هایت را یاداور میکند.

ادامه میدهم و بهتر میشوم. چرا که درد از دست دادن تو دربرابر زخم هایى که دارم ناچیز است و این مرا امیدوار میکند.

  • Alala

بردمت تا کهکشان هاى عشق

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۸ ب.ظ

تصمیم گرفتم جدى تر زندگى کنم. بهتر درس بخونم و اروم تر باشم.

+کهکشان عشق-محمد نورى رو گوش کنید:)

  • Alala

دیگه نمیتونم

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۶ ق.ظ

محتواى این پست از نظر نویسنده دیگر ارزشى نداشت و پاک شد.

  • Alala

گیم اور

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

زندگى برایم تمام شده است و این چیزى نیست که مادرم به این زودى قبول کند

  • Alala

کمکم کن

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۳ ب.ظ

از اینهمه وانمود کردن خسته شدم.

+تازگیا خودزنى میکنم. به اینصورت که موهامو میکشم، با مشت به سرم میکوبم و سیلى هایى که میچسبن رو صورتم. 

دستمو درازکردم که کسى کمکم کنه ولى هیچکس نیست و خودم تنهایى ضعیف تر از اونیم که بتونم.

  • Alala

هیچ

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ق.ظ

هیچ انگیزه اى براى انجام کارام ندارم.

صبح که میشه نمیتونم از رو تختم بلند بشم.

نمیدونم تا کى باید با این وضع ادامه بدم.

  • Alala

بعد از امتحانا

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ق.ظ

براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 

هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.

مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.

بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.

ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود نداره.

پ ن: نشستم روبروى دوس پسرم و دارم این متنو مینویسم و گریه میکنم. اصلا نمیبینه و متوجه نیست. انگار که وجود ندارم. دلم براى امید تنگ شده.

  • Alala

عنوان ندارد

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۹ ق.ظ

از لحاظ روحى و احساسى بهتر شدم

همچنان گشادم و دارم امتحانامو میرینم

بعد امتحانام میام مفصل مینویسم

  • Alala

میتونم

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۴۱ ق.ظ

دارم براى زنده موندن با خودم میجنگم.

  • Alala