سرکار
سرکارم هستم. بله. بالاخره توانستم کار پیدا کنم. کاری که دوستش دارم ولی دوستش ندارم. اصلا نمیدانم چه حسی دارم. اما. اما امروز غمگینم. امید رفته و بعد از دو هفته برمیگردد. حالا هی پبش بقیه تز بدهم که وابسته اش نیستم! ته دلم، درون خودم که میدانم اگر نباشد میمیرم. اصلا نمیدانم چطور شد که کارم به اینجا کشید. به گمانم من معتاد دوست داشتنم. من همیشه کسی را میخواهم که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد. به گمانم همه ی بیست و یک ساله ها اینطور باشند!
امید تلاش میکند. کم ولی دوست داشتنی. من تلاش میکنم. کم ولی قابل قبول.
هرروز که سرکار می ایم خوشحال تر میشوم. انگار که چیزی برای جنگیدن وجود دارد. چیزی برای بدست اوردن وجود دارد. اما اخر شب که میشود ارزو میکنم بمیرم تا دیگر مجبور نباشم هرروز تلاش کنم.
خیلی وقت است که اینجا ننوشته بودم. امروز دل گیرترین روز امسال است. چرا که دیگر کسی در خانه منتظرم نیست.
- ۹۹/۰۶/۰۱