تو بمون وقتی غروب شد برو
قبل ترها پسری در زندگی ام بود که خیلی دوستم داشت. بعدترها از دوستانم شنیدم که وقتی به خانه اش میروم به دیگران میگوید که هربار شش بار رابطه داریم. بماند که در چندماه دوستیمان من یکبار هم ارضا نشدم و هربار احساس میکردم به من تجاوز میکند. همیشه طوری رفتار میکرد که انگار خیلی دوستم دارد. من اما متنفر بودم از او. از خودم. و در ان منجلابی که خودم ساخته بودم لذت میبردم. از درد لذت میبردم. خواهرم میگوید بخاطر قرص هایی است که میخوردی. هرروز از من میپرسید اگر فلانی برگردد پیش تو قبولش میکنی؟ هه! معلوم است که قبولش میکنم! مگر ادم ها ارامش را دوست ندارند؟ اما هربار جواب میدادم "نه دیوانه! همه چی برام تموم شده!"
همان روزی که این سوال را از تو کردم تو جواب خودم را دادی! جوابی که من بعد از گفتنش پکر میشدم. ناراحت بودم و نمیدانستم چکارکنم!
میدانم که میبینی اش. میدانم که یک روز تو را از دست میدهم. اما میشود نروی؟
- ۹۹/۰۶/۰۲