عن در این روزها
من وبلاگمو فراموش نکردم، اینترنت ندارم!
- ۲ نظر
- ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۷
من وبلاگمو فراموش نکردم، اینترنت ندارم!
+این چند روزمو میشه گفت مفید گذروندم! سه تا کتاب خوندم. هر سه تاشونم خیلی دوست داشتم. با یکیش گریه کردم-__-
اسم کتاب ها: جاناتان مرغ دریایی، زندگی در پیش رو نوشته ی رومن گاری و تنهایی پرهیاهو نوشته ی بهومیل هرابال.
بقیه ی روزامو زبان خوندم. جمعه امتحان میان ترم دارم. امادگیشو ندارم از طرفی جمعه مراسم هم داریم. کلا سخت شده باید از چهارشنبه بخونم که بتونم نمره ی خوبی بگیرم!
+فصل هشت واکینگ دد اومده الان دارم قسمت اولشو دانلود میکنم. ازاونجایی که یادم رفته بود چی شده نشستم قسمت اخر فصل 7 رو دیدم. با اونم گریه کردم. خیلی بیخود شدم همش سر هرچیزی گریه میکنم و خب واقعا گریه دارن. مثلا واکینگ دد رو که میدیدم اونجایی که به ریک خیانت کردن واقعا اعصابم خورد شد بعد که میجنگیدن یاد بچه هایی افتادم که از اول زندگیشون فقط جنگ بوده و هیچوقت ارامش نداشتن حداقل مثل ما هم نبودن! دلم برای نوجوونایی که تمام ارزوشون تموم شدن جنگ هست تا بتونن به حداقل ترین نیازهاشون برسن، میسوزه! این بی عدالتی که من اینجا به دنیا اومدم یکی همسن من تو امریکا به دنیا اومده و یکی هم تو فلسطین، البته اون بدبختی هم که تو کره ی شمالی به دنیا اومده رو نباید از یاد برد! متنفرم از این جبر!
+قراره با ابجی و دخترخاله بریم سینما. بعد از مدت ها. و خب دلیل اینکه امروز میریم اینه که نیم بهاس:/ و واقعا لنگ پولیم :/
+مرز عراق و ایران رو بستن. ماشین بابام چندروزه که مونده اونجا. بابا همش نگرانه. زیاد به روی خودش نمیاره ولی فکرش همش اونجاست. بابا میگفت بعد اینکه قسط هام تموم بشه دیگه یه نفس راحت میکشم ولی از شانس بدش اینجوری شد!
+دلم میخاد یه کاری واسه خودم داشته باشم ولی الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که نقاشی بکشم. هیچ کس هم سفارش نمیده. یاد دوستام میافتم که چقد فامیلاشون بخاطر کاری که خودشون میکردن مثل نقاشی و دستبند و... حمایتشون میکردن. بعد من دیروز تو گروه تلگرام فک و فامیلمون گفتم سفارش میگیرم همشون گفتن گرونه:/ اندازه ی فرش زیرپام نقاشی میخوان از بچشون بعد به 100تومن میگن گرون:/ منم دیگه چیزی نگفتم بیخیال شدم:/
+دخترخاله اینروزا حالش خوبه. درواقع بهتر از قبله. امیدوارم همیشه اینجوری باشه:)
+چندروزه همش فکر میکنم کاش گوشیه به این گرونی نمی گرفتم:/ اخه به چه دردم میخوره فقط دوربینش خوبه. نصف نصف همین قیمت رو میتونستم سامسونگ بگیرم. دوسش دارم ولی پشیمونم. اخه پول خودم هم نبود که انقد دست و دلبازانه خرجش کردم-__- اه!
+پارسال وقتی 18 سالم شد به خودم قول دادم که از این به بعد هرچی که وسیله ی گرون بگیرم بعدش وقتی رفتم سرکار به بابا پسش بدم. صددرصد بابام اگه بفهمه ناراحت میشه ولی من اصلا دوست ندارم انقد همه ی خرجا و کارام گردن بابام باشه. خودشم بعد 18 سالگی که دیگه میتونم کار کنم اصلا هیچ جوره قانع نمیشم. یه بار که به مامانم گفتم مامانم خندید:/ هیچ کس منو جدی نمیگیره:)) :/
همینا :دی
بعد از اتفاقی که اون شب برام افتاد همش به این فکر میکنم که اگه یه بار دیگه این ماجرا پیش بیاد چطور باید از خودم محافظت کنم! بعد اینکه با ابجی و مامان در میون گذاشتم هرکدوم راه کارایی پیشنهاد دادن. مامانم خیلی ناراحت بود. میگفت چرا نباید جایی باشه که این ادمای مریض خودشونو تخلیه کنن. ابجی میگفت چندتا از دوستاش که خوابگاهی هستن همیشه همراهشون چاقو، فندک، اسپری فلفل، شوکر و... دارن. ولی من اصلا نمیتونم از این چیزا استفاده کنم. جراتشو ندارم:/ از طرفی نمیخوام بازم جیغ بکشم-___- از طرف دیگه میدونم اگه حتی بزنم با چاقو بکشمش هم بازم از اینجور ادما پیدا میشه. نمیدونم راه حل این مساله چیه. هیچ کدوم از این راه حل هایی هم که پیشنهاد دادن باعث نمیشه که این موضوع کلا از بین بره صرفا فقط یه راه نجات برای یه موقعیت هست!نه همش. به این فکر میکنم که زن تو جامعه ی ما چقد کم ارزش و بی اهمیته! و چقد ما هممون سکوت میکنیم. خودم همون شب تنها کاری که کردم سکوت بود! هیچ شکایتی نکردم! فقط از این مساله ی مهم فرار کردم. نباید اینجوری ادامه پیدا کنه. نباید از کنار تجاوز کردن انقد راحت رد بشیم.
یاد "دی" افتادم که از کلمبیا اومده بود. خیلی دختر خوبی بود. و دوست خیلی خوبی. اونروزی که براش همچین اتفاقی افتاده بود اونم گریه کرده بود ولی عکس پسره رو گرفته بود و برده بود پیش پلیس و پلیس ها تنها کاری که کرده بودن این بود که دسته جمعی بشینن و بهش بخندن! به کسی که بهش تجاوز شده بود خندیده بودن!
و ما فقط سکوت میکنیم!
ساعت 9 شب بود. داشتم از کلاس زبان برمیگشتم. تو تاریکی پیاده روهای دامپزشکی درحالیکه دستام یخ زده بودن میرفتم. پسرجوون 24-25 ساله ای با ته ریش و کت چرم دقیقا بغلم بود. یه ان یاد حرفای استادم افتادم خودمو کشیدم سمت خیابون و سرعتمو بردم بالا. ترسیدم. پسره وقتی فهمید ترسیدم سریع رفت اونطرف پیاده رو و با سرعت راهشو ادامه داد. خیالم راحت شد. فکر کردم اصلا ادم نباید به هرکسی شک داشته باشه. همینطوری داشتم میرفتم. فقط خودم بودم. داشتم سایه م رو که جلوی پام افتاده بودو نگاه میکردم. سرمو بردم بالا تا ببینم کجام. نزدیک رجایی بودم. سرمو اوردم پایین تا با سایه م سرگرم بشم. دیدم یه سایه ی دیگه دقبقا پشت منه. ترسیدم. هیچ صدای پایی نبود. بیشتر ترسیدم. تا خواستم تندتر برم دستش رفت زیر شلوارم. احساس کردم همه ی دنیا رو سرم خراب شد. جیغ کشیدم و دویدم سمت خیابون.ماشینایی که داشتن میومدن بوق زدن و فحش دادن. پسرجوونی که قبلا ازش ترسیده بودم بدو بدو برگشت. چند بار پرسید چی شد؟چیکارت کرد؟ ولی توان جواب دادن نداشتم. نزدیک خونمون بود. همه منو میشناختن. حداقل از رو رنگ موهام میشناختن. خجالت کشیدم. هیچکس نبود. بازم خجالت کشیدم. گفتم خوب شد که کسی نبود. وگرنه من مقصر میشدم. گفتم خوب شد که کسی نبود. وگرنه پشت سرم حرف در میاوردن. سریع خودمو مرتب کردم و برگشتم پیاده رو. راهمو ادامه دادم و سکوت کردم.
+همین الان از ستاره باران برگشتم. اکثر مواقع چون نزدیک خونمونه میریم اونجاو البته فقط فودکورتش:/ امشب با اصرار منو ابجی مامان هم باهامون اومد. برگشتنی معلم زبانمو دیدم. همین که منو دید منو رو گرفت جلو صورتش:/ واقعا الان یه حس بدی دارم که اصلا قابل بیان نیست:/ بهش حق میدم که حوصله نداشته باشه یا بخاطر هر دلیلی ادمو نادیده بگیره ولی وقتی فهمید که من دیدمش و منتظر ارتباط چشمی بودم تا سلام کنم چرا عنم کرد:/ دایناسور میگه شاید فکر کرده اگه سلام بده بد برداشت کنی ولی اخه با سلام دادن برداشت بدی میشه؟!
+کلی حرف داشتم بزنم ولی الان ذهنم مشغوله:/
+کلاسای زبانمون فوق العادس! البته نه به خوبی قبلنا که هممون تاک اتیو بودیم:)) ولی بازم خیلی دوست دارم! حداقل درس میخونم و سرگرم میشم:دی! پسرای کلاسمون همشون تو بازه ی سنی 13-18 هستن. خیلی دوست داشتنین :) دختراهم همینطور فقط سنشون بیشتره :) همه شونو دوس دارم:دی! معلممون هم خیلی نازه. خیلیم حرف میزنه که به نظرم یه نکته ی مثتبه براش و برامون :)
+بالاخره رفتم پیش استاد نقاشیم. استادم تو تبریز خیلی معروفه. من تو کل 18 سال زندگیم هیچ کسی رو مثل ایشون مهربون و باحوصله و صبور ندیدم. خلاصه چندروز پیش تولدشون بود با بچه ها براشون تولد گرفتیم و کلی خوش گذشت p:
+دیشب رفتیم برا من گوشی گرفتیم. نمیدونم چجوری باید این همه خوبی و محبت بابا رو جبران کنم. همیشه سعی کرده ما بهترین زندگی رو داشته باشیم هرچند خودش خیلی سختی کشیده و مریض شده ولی بازم همه ی تلاششو میکنه. امیدوارم منم یه روزی به دردشون بخورم:/ انقد بی مصرفمم-__-
+امروز صبح که رفتم گارانتی گوشیمو ثبت کنم کلی ادم دیدم! داداشه حامد رو دیدم. فک کنم منو شناخت ولی یجوری نگاه میکرد که انگار اشنا بودم براش ولی نمیتونست دقیق بفهمه. به هرحال خنگه که نشناخت:/ بعد منتظر بی ار تی بودم "ب" رو دیدم:)) شما نمیدونین چقدخنده داره ولی خودم میدونم چقد خنده داره و همش میخندم:)) بعد بی اف دوستمو دیدم طی یه حرکت سریع به افق خیره شدم چون اصلا حسش نبود سلام احوالپرسی کنم ولی فک کنم اون منو زودتر دیده بود چون محو افق بود خودشم:))
+موهام شدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــدن میریزن...تو این یه هفته بافتم اندازه نصف موهام شده. خیلی ناراحتم. مامان و ابجی میگن بخاطر دکلره هست ولی ریشه ی موهامو که دکلره نکردم برا چی باید بخاطرش بریزن! هیچ دلیلی هم نمیبینم حتی استرس هم ندارم که بگم بخاطر استرسه! اگه اینجوری پیش بره تا یه ماه کچل میشم:(( تازه رنگ سبزم هم داره میره از ترسم نمیتونم دوباره رنگ کنم. اینجوری هم خیلی زشته-_-
همینا :)
+چند روزه که دارم فکر میکنم ادرس وبلاگمو به چندتا از دوستام بدم ولی وقتی اومدم دسته بندی کنم که به کیا بدم فقط دو نفر موندن! الف و عین!
اولش میخواستم به ابجی و دایناسور هم بدم ولی احساس کردم اگه به اونا بدم شاید مجبور بشم بعضا با سانسور بنویسم بنابراین بیخیال شدم!
با الف چهارساله که دوستیم ولی خیلی باهاش احساس راحتی میکنم:)
عین دوست مجازیمه! تاحالا ندیدمش ولی خیلی دوستش دارم:) اونم منو دوست داره،میدونم :دی
ولی هنوز مطمعن نیستم که بدم یا ندم. اینکه یه جایی مینویسم که هیچکس منو نمیشناسه و اهمیتی ندارم برا کسی خیلی خوبه. همیشه از اینکه یه نفر افکارمو بفهمه واهمه داشتم و همیشه هم به همین دلیل زیاد تو جمع نمیرفتم. ترجیح میدادم با ابجی و دخترخاله بشینم و بااونا حرف بزنم. از اینکه یه نفر رازهامو بفهمه و بعدا علیه م استفاده کنه خیلی میترسم. مامان معتقده من به همه بدبینم. میگه مثل بابام شدم. ولی واقعا هرچقدر که سنم بالاتر میره ارتباط برقرار کردن هم برام سخت تر میشه. و البته راضیم:/
+هیچ کاری بیدا نکردم!
+رفتم کلاس زبان ثبت نام کردم. چون سه ساله که نرفتم باید تعیین سطح میدادم. استادی که ازم تعیین سطح گرفت خیلی ازم تعریف کرد:دی میگف اینکه سه ساله نیومدی الان هم انقد خوب حرف میزنی خیلی خوبه! منم همش ذوق مرگ میشدم :دی
از شنبه دوباره میرم کلاس زبان:)
+تایم کلاسای نقاشیمو هم عوض کردم. ولی این طرحم کارش زیاده طول میکشه تموم بشه:/ از طرفی دخترخاله کوچولوم هم همش میگه نقاشیه اونو بکشم. دلم نمیاد بگم نه براهمین گفتم برا تولدش میکشم. امیدوارم تا بهمن بتونم هردوتاشونو تموم کنم!
همین:)
دارم فکر میکنم که تا بهمن باید چیکارا کنم!
شاید اگه یه کار داشته باشم احساس بهتری پیدا کنم:)
از دیروز تصمیم گرفتم تا 10 روز اینده هرروز خودمو به چالش بکشم! حالا این چالش هرچیزی میتونه باشه. مثلا کارایی که قبلا بخاطر گشادی نمیکردم یا چیزایی که همیشه دوست داشتم بخرم ولی بخاطر یه سری حرفا نمیخریدم!
+چالشی که دیروز برا خودم داشتم کارهای خونه بود! بیشتر کارای خونه رو خودم انجام دادم و خیلیم راضیم! به نظرم از رو تخت دراز کشیدن و فیلم دیدن هم بهتره!
+از دو روز قبل چشم سمت راستم یه جوری شده:/ انگار یه چیزی توش هست ولی هیچی نیست:/ وقتی هم لنزامو میذارم همه چی رو تار میبینم و چشم همش یجوری میشه:/ لنزامو هم نگا کردم اونا هم سالمن:/ نمیدونم چرا اینجوری شده:/ امروز هم با دوستم قرار دارم نمیدونم چشامو چیکار کنم! وااااااااااای شیشه های عینکمو هم هنوز عوض نکردم که عینک بزنم :((( همش امروز فردا کردم اینجوری شد! اه:/
+دلم برا داداشم تنگ شده! شنبه میبینمش :)
همینا!