نیست!
- ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۹
رابطه اى که با دلیلاى مزخرف شروع کردم به بهترین شکل ممکن داره جلو میره! هرچیزى که من از یک رابطه میخوام رو الان دارم بجز عشق بازى رو مبل خونش چون خونه نداره:/ "امید" خیلى خوبه. همیشه باهام خوب برخورد میکنه. به تک تک نگرانى ها و ناراحتیام واکنش نشون میده و سعى میکنه با حرفاش یا چیزاى دیگه ارومم کنه. شدیدا درکم میکنه چون تجربیات تلخ یکسانى داشتیم. گیراى الکى نمیده. و مهم تر از همشون واقعا بهش علاقمند شدم و دوسش دارم! و همین حس رو دریافت میکنم.
تا الان هیچ مشکلى باهاش احساس نکردم و فقط ازش حس خوب دریافت کردم:)
مطالب این پست به دلیل مودى بودن نویسنده ویرایش و پاک شدند!
+کاراى دانشگاهم به شدت زیاده ولى من عاشقشونم. استادامون همه جوونن ولى اونارو هم دوست دارم! مخصوصا استاد طراحیمون که به شدت جذاب و سکسى هست! اگه بدونین ساختموناى دانشگاهمون چقدر خوشگله همتون میاین میمونین اونجا. دخترى که دوسش داشتم خیلى اروم و مهربونه. یه دوستى پیدا کردم که عاشقشم و از اینکه ١٩سال بدون اون زندگى کردم ناراحتم!به قول خودش ضریب خطاش صفر بود! ولى این یکى دوستمو دوس ندارم:( دختر خوبیه ولى اصلا با من جور نیست و چون من خجالتى و ارومم نمى تونم بهش بگم که از کاراش ناراحت میشم!
+چند روز پیش با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم که بریم بیرون ولى من اصلا نمى خواستم برم اما همون دوستم باهام قهر کرد و من محبور شدم برم تا ناراحت نشه:( کلى استرس داشتم از اینکه قرار بود توى جمع قرار بگیرم و درنهایت قرص خوردم و رفتم. همون دوستم که اصرار داشت برم کلا منو تنها گذاشت و اصلا باهام حرف هم نمیزد! با دوتا از پسرا اشنا شدم که بنظر خوب میومدن! یکیشون ریاضیش2٠شده بود:/ اون یکى ناااااااز بود خیلىىى، خیلیم خسته بود مث من، راه رفتن و حرف زدنش خیلى شبیه من بود براهمین خوشم میومد ازش:)اونم عکاسى میکرد. درکل اگه رفتاراى دوستمو درنظر نگیریم روز خوبى بود ولى ارزش اون همه استرس رو نداشت!
+با دانشگاه رفتن یه چیزى کاملا برام واضح شد که من اصلا اجتماعى نیستم و وقتى تو جمع قرار میگیرم استرس دارم و حتى صدا و دستام میلرزن ولى باید خودمو درست کنم!
*اینو چندروز پیش نوشته بودم ولى امروز پستش کردم:)
دلیل اینکه دیر دیر پست میذارم اینه که دوست دارم وبلاگمو با لپ تاپ اپدیت کنم نه با گوشى و اخرسر هم با گوشى اپدیت میکنم:/
+بالاخره این دانشگاه کوفتیه منم شروع شد:/ عاشق ساختموناشم. ولى چون خیلى خنگ و خجالتیم فقط با دو نفر از دخترا میگردم! درحالیکه بقیه ى دخترا نیومده همه رو میشناختن! رو مخ ترین دختر کلاسمون پلنگه:/ ولى چون زندگى هرکسى به خودش مربوطه زیاد رو مخم نیست ولى برخلاف من دوستم کاملا حرص میخوره و حتى یه لقب بد هم روش گذاشته و این منو اذیت میکنه که رو هرکى یه لقبى میذاره ولى چون دوستمه نمى تونم چیزى بهش بگم! این یکى دوستم خیلى باحاله، مث خودم ریلکس و بیخیاله و باهاش بیشتر احساس راحتى میکنم! از وقتى که کلاسا شروع شد سه تا از بچه هاى توییتر رو دیدم!دو تا از دخترا زود منو شناختن ولى چون پسره رو فالو نکرده بودم نشناخت ولى من شناختمش :دى و اینکه تو توییتر اشنایى داشته باشى که باهاش رودروایسى دارى خیلى بده!کاش بچه هاى دیگه منو نشناسن تا با قدرت به جاج کردن ادامه بدم:)))
+اگه از فضاى خونه بخوام بگم میتونم بگم جنگ اعصابه! مامان و ابجى مریض شدن، مامان همه ى توجهش رو به ابجى و داداش داده و به کوچکترین حرف من با عصبانیت جواب میده! شاید چون منو مقصر تصمیماى ابجى میدونه! ابجى شرایط خیلى خیلى بدى رو میگذرونه، همه بهش فشار میارن، هیچکس حرفشو قبول نمیکنه، هیچکس بهنظرش احترام نمیذاره و همه میخوان نظر خودشون رو بهش تحمیل کنن! ابجى انقد کوچیک شده که حاضرم بخاطرش خودمو بکشم تا حداقل یه سال دست از سرش بردارن ولى چون میدونم بعد یه سال بازم همین فشار رو باید بدون من تحمل کنه اینکارو نمیکنم. فقط امیدوارم هرچى که به صلاحش هست همون بشه.
+فردا امتحان میانترم دارم و این ترم هیچى نخوندم چون همش درگیر دانشگاهم و از طرفى نمیخوام با نمره ى کم پاس کنم چون برام مهمه.
+با اصرار ح رفتیم باهم بیرون. و کاش نمیرفتیم چون واقعا قیافه نداره و رو اعصابمه. حتى مهربونى هایى هم که بهم میکنه رو اعصابه! یه گردنبند و یه سرى از سى دى هاى اورجینال خواننده هاى موردعلاقمو اورده بود و من احساس کردم که با اونها میخواد منو بخره! گردنبند رو نگرفتم ولى چون ناراحت میشد سى دى هارو قبول کردم و بعد از اون روز رابطمون خیلى خیلى خیلى کمتر شد چون خودش هم فهمید که من نمى تونم با اون باشم! با میم هم کات کردم و من دیگه غلط میکنم با همچین ادماى احمقى وارد رابطه میشم:/
+نظرات وبلاگمو میبندم از این به بعد. براى اینکه بعضى از کامنتا واقعا رو اعصابن و من اینجا مینویسم تا اروم بشم نه اینکه مورد قضاوت یه عده قرار بگیرم و اینکه نوشتن بدون نظر رو بیشتر دوس دارم. اگه کار واجبى داشتید باهام میتونید تو پستاى قبلیم بگید:)
15روز دیگه دانشگاهم شروع میشه و به شدت دارم کتاب میخونم، فیلم دانلود میکنم و انیمه میبینم!
روزهای به شدت سختی رو دارم میگذرونم. هرروز تو خونمون یه دعوای درست و حسابی هست. ابجی شدیدا افسرده شده. وقتی میخواد حرف بزنه فقط اشک میریزه. داداش خوشبخت ترینه. اون بسریه که کار داره. بول داره. سالی چندبار مسافرت خارج ار کشور میره و کل دغدغه ش اینه که مو نداره. ابجی هرروز کوچیک تر و کوچیک تر میشه. موهاش سفید شدن. و فقط 28 سال داره. مامان تو بدترین حالته. الکی عصبانی میشه و شروع کرده به قرص خوردن. بابا...بابا فقط کار میکنه..فقط کار میکنه..فقط کار میکنه...بابا هیچوقت تو زندگیش خوش نگذروند.اون همیشه مجبور بود کار کنه. بعضی وقتا فکر میکنم که خودمو بکشم تا اینا به خودشون بیان. ولی میترسم مامانم ار غصه دقکنه. میترسم ابجی تنهاتر بشه. میترسم داداش هم دیگه نتونه خوشحال باشه.
این مدتی رو که نبودم اتفاقای زیادی افتاده... از نبود اینترنت نگم که واقعا عذاب علیم بود!
+رفتیم مسافرت... بابای من زیاد اهل مسافرت نیست چون کار خودش همش رفتن اینور و اونوره برا همین بیشتر دوس داره تو خونه بمونه. برعکس من و ابحی و مامان و داداش عاشق مسافرتیم! البته داداشم که دیگه با ما نمیاد با دوستاش میره و من واقعا بهش حسودی میکنم که خودش کار میکنه و راحت میتونه برا خودش تصمیم بگیره. البته بیشتر بهش افتخار میکنم چون زندگیش به زندگیه دوست داشتنیه من نزدیکه:) داشتم میگفتم، رفتیم مسافرت بندرعباس و قشم! هوا فوق العاده عالی بود. انگار تابستون بود! کلیم خرید کردیم. عاشق ساحلم ولی خیلی از دریا میترسم. این مسافرت تنها نکته ی مهمی که داشت این بود که فهمیدم بابام خیلی زحمت میکشه. واقعا زحمت میکشه و باید تجربه کرد تا فهمید!
+کلاسای زبانم تموم شد. معلمم شفاهیمو کم داده. خیلی دوست داشتنیه. اصلا نمیتونم برم بهش بگم چرا کم دادی. یه حس خیلی نزدیکی نسبت بهش داشتم. فکر کنم چون عقایدمون بهم نزدیک بود. شاید چون زیاد کتاب میخوند. شاید چون اصلا سعی نمیکرد لهجه شو عوض کنه! خیلی سعی کرد سرکلاس منو به حرف بکشونه ولی موفق نشد.من ادم اجتماعی ای نیستم ولی در اون حد هم ساکت نیستم که نتونم چیزی بگم. بیشتر وقتا حوصله ی بحث کردن نداشتم چون ادمی بود که بحث میکرد! به هرحال تجربه ی یه حس متفاوت رو بهم داد و ازش ممنونم:)
نمیدونم چرا بقیه ی بچه ها مخصوصا دخترا انقد ازش بدشون میومد! به نظر من ادمی که پوشش ساده ای داره، هیچ عطری نمیزنه، ساده صحبت میکنه و بیبی فیسه کلا نشونه های یه ادم ساده و صادقه!
ترم جدیدم شروع شده. معلممون یه خانوم سی و خورده ای سالس. بچه ها میکن خیلی سخت گیره. به نظرم خیلی خوب صحبت میکنه. صداش خیلی خیلی خوبه.
یکی از پسرا فیل شده و این ترم با ما همکلاسه. سال سوم دبیرستانه ولی انقد چذابه که فقط میشه گفت فتبارک ا... احسن الخالقین! همش فک میکنم این 27 سالش بشه چی میشه!
+کلاسای نقاشیم تموم شدن. میخواستم برم ثبت نام کنم ولی 250 تومن نداشتم برا همین هم منی که بیشتر از یک ساله همش استادمو میبینم الان دلم براش واقعا تنگ شده. شاید هفته ی دیگه برم ثبت نام کنم:)
+اکانت توییتر باز کردم. توییتر متفاوت تره. دلیلش هم اینه که هرچیزی که به ذهنم میاد رو فوری مینویسم. ولی اصلا جای وبلاگ رو نمیده. وبلاگم اینه ی خودمه ودوست ندارم هیچ اشنایی منو تو این اینه ببینه.
+دایناسور همش مشغول درس خوندنه. اگه اون موفق بشه از خوشحالی گریه میکنم.
+از اینکه انقد دانشگاه رفتنم طول کشیده دیگه عصبانی نیستم. باهاش کنار اومدم. ولی همش دلم میخواد سیگار بکشم درحالیکه تاحالا نکشیدم:/
+کلی کتاب و نمایشنامه خوندم! کالیگولا(کامو)، باغ وحش(البی)، مسخ،هنرمند گرسنگی،لانه(کافکا)، بار هستی(کوندرا). همینارو خوندم. هم غصه میخورم که اینهمه کتاب خوب هست و من تاحالا نخوندمشون.
+راستی امروز تولدمه. 19 ساله شدم. اصلا دوس ندارم بزرگ بشم. 18 سالگیم پر بود از استرس کنکور. هنوز هم وقتی به اونروزا فکر میکنم گریم میگیره. 19 ساله شدم و دوس دارم امسال عاشق بشم. البته نه اینکه همیشگی باشه، چون عشقی که تو 19 سالگی اتفاق میفته عشق خام و نپخته س، نمیدونی بخاطر عقل نداشتته یا بخاطر هورمون های فعالت! به هرحال این چیزیه که از 19 سالگیم انتظار دارم. دوست داشتنی که با لب های گره شدمون شروع بشه و با عصبانیت تموم بشه!
+دیدین بلیطای کنسرت اولافور چی شد؟ همشو فوری فروختن. تا ابجی زنگ بزنه از بابا اجازه بگیره تموم شد:/ ولی خوشبختانه تمدیدش کردن و امیدوارم منو ابجی هم بتونیم بلیط بگیریم. اگه بشه اولین تجربه ی جدید 19 سالگیم میشه تنهایی باابجی سفر کردن:) امیدوارم بشه!
+نظراتتونو خوندم ولی الان خیلی خوابم میاد تو اولین فرصت همشونو جواب میدم. مرسی که وقتی نبودم هم گاهی اینجا سر زدین:*