دومین
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ
امروز با ابجی و خاله دختر رفتیم بیرون.خاله دختر رو دستاش کبودی داشت و همه ی بدنش هم درد میکرد.خیلی نگرانشم.یاد میم افتادم که چقدر زود رفت.نمیدونم واقعن خدا اون بالا حرفامونو میشنوه یا فقط میگیم خدایی هست تا اروم شیم ولی بهش گفتم اگه قراره کسی چیزیش بشه اون من باشم.دیگه نمیتونم ادمایی رو که دوسشون دارمو از دست بدم.
- ۹۶/۰۵/۰۱